آیدین عزیز دل مامان وباباآیدین عزیز دل مامان وبابا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

آیدین مو طلایی

خاطرات آیدین

1393/3/8 20:02
نویسنده : مامانی
666 بازدید
اشتراک گذاری

                                                        

اینجام نامردا بهم واکسن زدن منم تب کردم دیگه! غمگین

قربونت برم خدارو شکر از اولش قوی بودی و شجاع زیادم تب نمیکردی فقط تو واکسن 18 ماهگیت خیلی اذیت شدی با تمام وروجکیت تقریبا یه روز پاتو تکون ندادی ولی از روز دوم با اینکه پات درد میکرد پاشدی به شیطنتهات ادامه دادی ولی میلنگیدی و خیلی با نمک بود.

اینم اولین محرم زندگی فندق ما

عید 91 با آیدین

 

 

الهی باروسری مامانم وچهارتادندون نخودم واقعادوست داشتنی شدم،مگه نه؟؟

                                 

عید 92 آیدین

خودمونیما عجب عکسی شده!!

 

                                   

پارک ائل گلی تبریز

اینم چندتا ازشیطنتهای آیدین کوچولو:

18 آبان 92 فازمترو باز کرده بود و ازتوی فازمتر ذغالشو در آورده بود وگذاشته بود تو دماغش بهم گفت باور نکردم

گفتم حتما افتاده زمین عصبانی شد وگفت : مامان دودان بیرنیمداده،از ترسش تکونم نمیخورد زنگ زدم باباش اومد و به کمک موچین و فینگیر درش آورد!

                          

 

5 آذر 92 یه دونه سیخ کباب رو برداشتت و کجش کرد وتحویل من داد!

15 اذر 92 هم یه سطل دسته دار ماست رود با سیب زمینی پرکرده بودم از انباری تا خونه آورد ولی متاسفانه وسط پذیرایی از دستش افتاد همه جای خونه خاکی شد!

            

حالا هم یه خاطره تلخ:17 دی 92 من تو حموم لباس میشستم آیدین هم داشت بازی میکرد که یهو فهمید من تو حمومم اومد گریه کرد که مامان بیا بیرون منم لباسارو آب کشیدم و اومدم پیشش اروم شد بعد از چند دقیقه دباره شروع کرد به گریه کردن خودشم گلوشو نشون میداد گریه کردنشم طبیعی نبود گفتم چیزی رفته تو گلوت باسرش میگفت آره احساس کردم بچه داره خفه میشه،زنگ زدم همسایمون اومد داشتم از ترس میمردم دیگه نمیتونست خوب نفس بکشه کم کم گریه ش هم بند میومد فقط جیغ میزدم که آیدین نخواب،زنگ زدم به باباش که زود باش بیا نمیدونم آیدین چش شده زود خودشو رسوند بردیمش بیمارستان سینا اونجام گفتن شاید تشنج کرده گفتم نه تب نداشت یهو اینطوری شده،گفتن ببرین بیمارستان کودکان ما نمیدونیم چی شده،اونجا که تو چشاش چراغ انداختن پسر گریه کرد تا بیمارستان نفس نکشیده بود وقتی صدای گریه اش رو شنیدیم یه کم اروم شدیم من و بابایی داشتیم از ترس میمر دیم فقط خدا رحم کرد تصادف نکردیم خودمون رو چطور به بیمارستان رسونده بودیم فقط خدا میدونه،داشتیم میرفتیم

بیمارستان کودکان که همسایمون زنگ زد و گفت نکنه گاز گرفتتش اون موقع فهمیدیم که چی شده بود.خدایا ازت ممنونیم که پسرمون رو حفظ کردی خیلی ممنون.

چون خیلی با عجله رفتیم لباس آیدین مناسب نبود سرما خورد و بعد از چند روز اولین پنی سیلین رو بهش تزریق کردن.

28 بهمن 92 هم دهن آقا پسرمون آفت زده بود.

خدایا ازت میخوام همه ی بچه ها رو در پناه امن خودت حفظ کن.الهی شکر/  

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

 

روز شنبه شش اردیبهشت 93 پسر پسرمون اولین خوابشو برام تعریف کرد یه چند باری کابوس دیده بود و ترسیده بود ولی امروز صبح گفت مامان تو خواب دیدم که خونه ی مامامو داره از آسمون پاستیل میریزه و خیلی هم خوشحال بود الهی همیشه خوابهای شیرین دنباله دار ببینی عزیز دل من.

         

 

 

پسندها (5)

نظرات (1)

مهسا
26 تیر 93 16:09
وایییییییی آیدیدن چه کاره خطرناکی کردی